سلام به همه دوستان

ببخشید از اینکه چند وقتی نبودم.....چون اصلا حالنداشتم......اما همیشه به وبتون سر میزدم......

امروز منتظر بودم استقلال با یک بازی خوب ، به یک برد خوب دست پیدا کنه....اما.....

بازی خوبی بود ، اما نتیجش اصلا خوب نبود...اونم بر اثر اشتباه سید مهدی رحمتی.......

امروز استقلال بازی خیلی خوبی کرد و موقعیت های خیلی خوبی هم داشت.....

اما روز خوب دروازه بان تیم حریف بود و بد شانشی استقلال....

استقلال تیم برتر میدان بود ،‌اما با اشتباه بچه گانه رحمتی ، بازی و شایدم آسیا رو از دست داد.....

برای صعود کار ما خیلی سخت شد...اما هنوز امیدواریم.....

به امید موفقیت استقلال در بازیهای آینده


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:استقلال , اشتباه , موفقیت , آسیا, | 1:39 | نویسنده : ارشیا |

شاگرد: استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان (عج) رو ببینم؟

استاد: شب یک غذای شور بخور، آب نخور و بخواب.


 شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت .

شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب می دیدم !خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب

می نوشم ، کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم!

در ساحل رودخانه ای مشغول ...!


استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛

تشنه امام زمان (عج) بشو تا خواب امام زمان (عج) را ببینی.


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:شاگرد ؛‌استاد ؛ آب ؛ امام زمان, | 1:37 | نویسنده : ارشیا |

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های

 قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست

 داشت خیره شد ویاد حرف پدرش افتاد”اگر تا پایان ماه هر روز بتونی

 تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”

دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر

روز دست و پا یا صورت ۱۰۰نفر زخم بشه تا…و بعد شانه هایش

 رابالا انداخت و راه افتاد وگفت: نه… خدا نکنه…اصلآ کفش نمیخوام


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:دخترک ؛‌ کفش ؛‌چسب ؛‌دعا, | 1:28 | نویسنده : ارشیا |


معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های

قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید،

زیر لب می‌گفت :

آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم وانشایم را بنویسم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:انشاٰ‌ ؛‌ ثروت ؛‌ علم ؛‌ تنبیه, | 1:24 | نویسنده : ارشیا |

سلام به دوستان

این روزا زیاد حالم رو به راه نیست ....

چند روزی شاید نتونم پست بزارم ...

جواب نظراتونومیدم وبهتون سر میزنم

ولی ان شالله از شنبه دوباره میام....

موفق باشید و برام دعا کنید


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:دوستا ، حال ، شنبه ، دعا, | 3:7 | نویسنده : ارشیا |

سلام به همه دوستانم که همیشه بهم سر میزنند و نظر میزارند

این پستم فرق داره

من امروز مدرک کارشناسی مو در رشته حسابداری از دانشگاه گرفتم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم - امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود -

ان شالله میخوام برای مقطع ارشد هم در این رشته ادامه تحصیل بدم -

امروز خیلی تو خرج افتادم  - هنوزم باید به خیلی ها شیرینی بدم -

هر کی بیاد خونمون ، حتما شیرینی میخوره -

ان شالله همه شما در زندگی و درستون موفق باشید


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:درس ، کارشناسی ، حسابداری ، مدرک, | 1:41 | نویسنده : ارشیا |

خیلی همدیگرو دوس داشتیم انقدری دوس داشتیم که برا همدیگه

جون میدادیممن که دیگه انقدر عاشقش شده بودم که حاظر بودم برا

همه کار کنم  ، اونم همین طور -

داستان منو  علی از اون جایی شروع میشه که من داشتم با دوستم نگار

تو خیابون راه میرفتم یه پسره مزاحم میشه تو اون موقع علی اون جا بوده و

من و نگار و میبینه و میره با پسره دعوا میکنه و پسره هم چاقو در میاره و پهلوی

علی زخمی میشه یادمه اون موقع چقدر ترسیده بودم و گریه میکردم همون موقع من

و نگار علی رو  به بیمارستان میبریمو پرستار و دکترا دورش جمع میشن و.... اون لحظه

وقتی علی داشت دعوا میکرد علی رو که دیدم تنم لرزید دست و پاهام شل شد تو

بیمارستان بودیم  . من تقریبا هرروز به عیادتش میرفتم ولی موقع هایی که خانودش

دورش نبودن از اون موقع بیشتر عاشقش شدم و با هم صمیمی شدیم ولی فکر

میکردم علی توجهی نمیکنه درصورتی که علی بدتر از من بود . من بدجور میخواستمش

ولی نمیتونستم باهاش حرف بزنم تا اینکه یه روز علی شمارشو بهم داد و گفت منتظر

تماستم شماره رو گرفتم و خوش حال اومدم خونه بعد از دو روز بهش زنگ زدم .

اون دو روز اندازه 200 سال بود ولی نمیتونستم زودتر زنگ بزنم  ، زنگ زدم خودش بود

کلی باهم حرف زدیم  چه صدای قشنگی داشت .

 من و علی باهم دوست شده بودیم  ، روز

به روز به هم وابسته تر اگه یه روز نمیدیدمش خیلی ناراحت میشدم و دنیا

برام مثل جهنم بود . هر چی می گذشت ما عشقمون بهم کم نمیشد .

من 23 سالم شد و علی 25.

گفت که میخواد بیاد خواستگاریم ولی من میدونستم بابام نمیذاره.

ولی بازم به زور با التماس های علی اومدن خواستگاری . علی وضعش بد نبود

شغل خوبی داشت و طوری بود که بتونه یه خانواده رو بچرخونه ولی بابام گفت نه!!!!!!!

از اون به بعدمن همش گریه میکردم و به بابام التماس میکردم که بذاره ولی

اون گوشش نمیشنید انگار کر بود.

موضوع ما ادامه داشت که علی برای کارش

مجبور شد بره فرانسه

ولی گفت که برمیگرده به خدا خودش گفت خودم با دوتا گوشام شنیدم

ولی علی... علی بهم گفت میاد

ولی هواپیماشون تو راه برگشت سقوط میکنه و....

ولی من میدونم برمیگرده خودش بهم قول داده بود با گوشای خودم شنیدم پس

برمیگرده. علی من منتظرت میمونم علی دوست دارم علی هرچه قدرم طول بکشه

من پای عشقمون وایمیسدم اگه حتی کل عمرمم طول بکشه...

علی قولت یادت نره یه نفر چشم به راهته زودی برگرد. نمیدونم چرا منو خانوادم

آوردن اینجا ،  اخه این جا مال دیوانه هاس!!!!!!!!!

ولی من دیوونه نیستم باور کنید برمیگرده خودش بهم قول داده ، مگه نه علی میناتو

گذاشتن پیش چندتادیوونه . ای خداااااااااااااااااا مگه عشق دیوونه بازیه - دارم میمیرم .

پس کی میای منو از این جا ببری -  یادته بهم میگفتی یه روزی میرسه که تو برا همیشه

برا من میشی پس اون روز کی میرسه

زودی بیا مینات منتظره!!!!!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:عشق , دیوونه , دوست دارم , علی , مینا, | 1:50 | نویسنده : ارشیا |

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند

.
خانمی گوشی را برداشت.


مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید

 

پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.


برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه.

 

میشود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟

 


آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.


گذشت .

 

روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه

 

شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.

 

در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی

 

بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت

 

مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل

 

 

شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس

 

مجلس بود.


خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را

 

به تأخیر انداخت.

 

عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید....

 

خواست که اتاق را خالی کنند....

 

فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.......


همه رفتند......


گفت در تابوت را باز کنید..... باز کرد.....


گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده...... نشان داد.....


استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به

 

داماد با حالت ضجه گفت:

 

ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است.....

 

 

نگاه نکن که الان دراز کش است روزی

 

 

یلی بوده برای خودش

 

 

 

ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست.....

 

 

نکند روزی با خودت بگویی که

 

 

همسرم پدر ندارد


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:شهید , عروسی , دختر , مراسم, | 1:46 | نویسنده : ارشیا |

 

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ..

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم....

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .


آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی ...

به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم...
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو ...

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو!!!

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:مادر ؛ مادر ، مادر ؛ عشق, | 1:25 | نویسنده : ارشیا |

سلام به همه ی استقلالی ها

هممون شاهد بودیم که دیروز استقلال یه بازی ضعیفی از خودش به نمایش گذاشت.....

نبودن خسرو و بخصوص آندو تاثیر چشمگیری در بازی تیم  داشت...

ملوان با جوونهایی که داشت سرسختانه جنگید و مزد برتریشو گرفت ....

قلعه نوعی هم گفته که ملوان از ما برتر بود و برد حقش بود....

گل اول اشتباه دفاع بود و سید مهدی...گل دوم حنیف نتونست یارشو خوب بگیره....گل سوم هم بیگ زاده جاموند....گل چهارم هم شانسی به سر مهاجم خورد و رفت گل....

ما به این 3 امتیاز نیاز اساسی داشتیم تا یه گام به قهرمانی نزدیکتر بشیم....اما طوری ما میخواستیم رقم نخورد

اشکالی نداره.... این بازی تموم شد....دیگه نباید فکر این باشیم که چرا باختیم....

باید به بازیهای آینده فکر کنیم....هنوز 3 بازی دیگه مونده و 9 امتیاز ....

باید در 3 بازی سختی که پیش روداریم سخت بجنگیم تا بتونیم قهرمان بشیم......

به امید قهرمانی استقلال


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:استقلال، قهرمانی ، امتیاز، باخت, | 17:28 | نویسنده : ارشیا |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما...

 چند سال گذشت و کمبود بچه رو

به وضوح حس می کردیم....

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشته بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دارنمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن

اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…  

توی دادگاه منتظرتمامضا…مهناز.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:عشق , بچه , آزمایشگاه , دادگاه, | 2:30 | نویسنده : ارشیا |

داستان کاملا واقعی

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...

منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.  ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !

 منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد. منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند

درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.

از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...


در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!! منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.

حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.  منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! ژاله هم می دید هم حرف می زد ...  منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟! منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت: مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟ دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ... بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد. همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود ! منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ! منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...

برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:منصور,دانشگا,بیماری,تولد, | 1:20 | نویسنده : ارشیا |

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:مرد،مارمولک،عشق،دیوار, | 23:25 | نویسنده : ارشیا |

پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.

پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.

وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.

فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟

شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.

گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.

اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.

حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392برچسب:زن، شوهر،فرزند،بطری, | 23:22 | نویسنده : ارشیا |

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

 

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت،
اما قلب دو نفر را گرم می کرد!!!!




برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 26 بهمن 1392برچسب:بیمارستان,گوسفندها,زنگ,عمل,عشق واقعی, | 2:8 | نویسنده : ارشیا |

اگر امام زمان ( عج ) برای ایرانیان به اندازه ی سبد کالا ارزش داشت.............

تا حالا آقا چند تا یار داشت!!؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:امام، ایرانیا،سبدکالا، یار, | 14:19 | نویسنده : ارشیا |

روزی مردی خواب عجیبی دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:

خدایا شکر.


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:خواب،فرشته،مرد،شکر, | 14:40 | نویسنده : ارشیا |

سلام به همه ی دوستان استقلالیم

خیلی وقته که از اصل موضوع وبلاگم دور شدم و امروز دوباره میخوام یه سری به وقایع اخیر بزنم

بعد از بردهای پیاپی استقلال و ماندن در صدر جدول ، چند هفته ای هست که تیم درباره دچار افت شده-

بعد از بازی بسیار کسل کننده دربی که به تساوی دست پیدا کرد ،استقلال در بازی های بعدی به برد دست پیدا نکرد و متحمل دو تساوی مقابل ذوب آهن و مس در لیگ برتر و یک شکست در برابر مس در جام حذفی شد .

یکی دیگه از عوامل ناکامی تیم ما ، رفتن بازیکنان اصلی تیم ، به دلایل مختلف هست!!!

مجتبی که ابتدا فصل رفت ، فرهادددددددددد قبل از نیم فصل اول خدافظی کرد،  پژمان نیم فصل رفت، جواد که چن هفته پیش رفت ، آندو هم که قرار بود بره که قضیش کنسل شد!!!

من موندم ما چطور صدر جدولیم ، با وجود اینکه این همه بازیکنان کلیدیمون از تیم ما رفتن!!!

من امیدوارم این روال ناکامی استقلال به پایان برسه و استقلال بهترین تیم ایران و 54 تیم جهان در بازی امروز مقابل سایپا به پیروزی دست پیدا کند . انشالله

من نمیدونم این پرسپولیسی ها به چیشون مینازن!!!

به 60000000000 تومن بدهکاریشون!!!؟؟؟؟

به ستاره دار نبودن بلوزشون!!!!؟؟؟؟

به کار شیث که نمیشه به زبون آورد!!؟؟؟؟

یا اتفاق اخیر تو اردوی تیم ملی امید!!؟؟؟ها!!؟؟

دیگه چنتا دیگه ازین موارد بگم!!!!!

...

...

.

..

.

.

به امید برد تیم ما دربازی امروز

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392برچسب:استقلال, ناکامی,صدر,پرسپولیس, | 16:25 | نویسنده : ارشیا |

از گوسفندی پرسیدند:اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟

گوسفند گفت: من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند

 

از گرگی هم پرسیدند:اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟ 

گفت: من به گوسفند ها می اموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و ان ها را بكشند.

ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ ذاتشان تغییر نمی كند !!!..


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 18 بهمن 1392برچسب:ذات،تغییر،گوسفند،گرگ, | 1:50 | نویسنده : ارشیا |

يارو نشسته بود داشت تلويزيون ميديد که يهو عزرائيل اومد سراغش !

عزرائيل گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !

مرده يه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بيخيال ما بشو بذار واسه بعدا 

عزرائيل : نه اصلا راه نداره ! همه چي طبق برنامست ! طبق ليست من الان نوبت توئه 

مرده گفت : حداقل بذار يه شربت بيارم خستگيت در بره بعد جونمو بگير . 

عزرائيل قبول کرد و مرده رفت شربت بياره ! توي شربت 2 تا قرص خواب خيلي قوي ريخت !

عزرائيل وقتي شربته رو خورد به خواب عميقي فرو رفت . . .

مرده وقتي عزرائيل خواب بود ليستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر ليست و منتظر شد تا عزرائيل بيدار شه . . .

عزرائيل وقتي بيدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابي حال دادي خستگيم در رفت

به خاطر اين محبتت منم بيخيال تو ميشم و ميرم از آخر شروع به جون گرفتن مي کنم ...


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 18 بهمن 1392برچسب:عزرائیل،شربت ، خواب ، جون, | 1:3 | نویسنده : ارشیا |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب