زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.

پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار

نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:پیرمرد,پیرزن,خروپف,لالایی, | 15:2 | نویسنده : ارشیا |

 یرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد. او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه

همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته استسپس مجددا” دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت :

 دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:مرد , همسروفادارش, مراسم عذاری, شکلات, | 14:54 | نویسنده : ارشیا |

 

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم
میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً...

 

شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت
توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما
داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از
دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود
که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:مادر زن ,پژو 206,پدر زن,بی ام وی, | 14:34 | نویسنده : ارشیا |

 

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،

 بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.

 جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،

 پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،

 جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،

 پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند

 پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟

 افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،

 پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!



برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:مسلمان,پیرمرد,چاقو ,پیش نماز, | 14:15 | نویسنده : ارشیا |
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه ...
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین ...

برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:دختربچه, کتک,عصبانیت,فرشته, | 10:49 | نویسنده : ارشیا |

در بازي عصر پنج شنبه استقلال با نفت آبادان

در صورتي انتظار مي رفت استقلال كار دشواري رو پيش رو نداشته باشه و با نتيجه پرگل اين بازي رو به نفع خودش به پايان برساند

در نيمه اول  نفت آبادان استقلال را غافلگير كرد و بازي زيبا و محكمي از خودش به نمايش گذاشت ، باعث شد در دقايق پاياني نيمه اول فرزاد حاتمي با كارت قرمز داور از بازي اخراج شود -

در نيمه دوم و در شرايطي كه استقلال 10 نفره بود بچها تونستند با گل پ‍ژمان منتظري يك بر صفر جلو بيفتند ولي اين  پايان كار نبود و نفتي ها در دقيقه 72 گل مساوي رو به ثمر رسوندند و استقلال كه ازنتايج تيم هاي سپاهان و تراكتور مطلع بود و مي دانست كه مساوي صدر نشيني او را به خطر ميندازد تمام مهاجمهايش را وارد زمين كرد تا اينكه

فرهاد مجيدي ( محبوب ترين بازيكن آسيا ) در دقيقه 87 گل پيروزي رو به ثمر رسوند تا دل ميليون ها هوادار استقلال را خوشحال كند -

استقلال با اين برد با 55 امتياز همچنان درصدر جدول باقي ماند

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 5 اسفند 1391برچسب:استقلال, فرهاد مجيدي,, | 16:12 | نویسنده : ارشیا |

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست!
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند و او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند ...
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند!
یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!

نکته : رقابت هیچگاه سکون نمی شناسد


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 5 اسفند 1391برچسب:ميمون,كلاه فروش؛تقليد,رقابت, | 11:38 | نویسنده : ارشیا |

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.


جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام
می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 5 اسفند 1391برچسب:ازدواج , جوان, پيرزن, عيب, | 11:26 | نویسنده : ارشیا |

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و از خو بيخود ميشن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...

در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....

به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...

نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
 
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....






برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 5 اسفند 1391برچسب:مشروب,اعدام,بي گناه,برق, | 11:20 | نویسنده : ارشیا |

 

زن: عزیزم! یادته روز خواستگاری وقتی ازت پرسیدم چرا می خوای با من ازدواج کنی، چی گفتی؟
شوهر: آره، خوب یادمه،
گفتم: می خواهم یک نفر را در زندگی خوشبخت کنم.
زن: خوب، پس چی شد؟
شوهر: خوب، خوشبخت کردم دیگه.
زن: کیو خوشبخت کردی
شوهر: همون بیچاره ای رو که ممکن بود با تو ازدواج کنه!!

برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 5 اسفند 1391برچسب:زن,شوهر,خوشبخت,بيچاره, | 11:16 | نویسنده : ارشیا |

 

شب شده بود ، حسنك به خانه نيامده بود

حسنك مدتهاي زيادي است كه به خانه نمي آيد

او به شهر رفته و شلوار جين و تيشرت تنگ خريده است

حسنك  هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات ،جلوي آينه موهاي خودرا ژل ميزند

ديگر موههاي حسنك مثل پشم گوسفند نيست ،چون او به موهاي خود گلد ميزند

ديروز كه حسنك با كبري چت ميكرد

كبري گفت كه تصميم بزرگي گرفته است

كه ديگر با حسنك چت نكند چون او قصد دارد با پتروس چت كند

پتروس هميشه پاي كامپيوتر مي نشست و زياد چت ميكرد

چون پتروس زياد چت ميكرد دست هاي او درد گرفت و سد سوراخ شد

چون زياد چت كرده بوداو نميدانست كه تا چند دقيقه ديگه سد ميشكند

و ازاين رو در حال چت كردن غرق شد

برا مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود

اما كوه روي ريل ريزش كرد

ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرداما حوصله نداشت

ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست كه لباسش را درآورد

‌ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله دردسر نداشت

قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد

كبري و مسافران قطار مردند

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت

مثل هميشه خانه سوت و كور بود

الان چندسالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان خانده ندارد

اوحتي مهمان ناخوانده هم ندارد

او اصلا حوصله مهمان ندارد

او پول ندارد تاشكم مهمان ها را سير كند

اودر خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد

او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت

  اما او از چوپان دروغگو گله ندارد

 چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد كه به همين خاطر است كه ديگر در كتابهاي ما از اين قصه ها نيست-

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:حسنك,‌ كبري,پتروس,ريزعلي,كوكب,چويان دروغگو, | 11:44 | نویسنده : ارشیا |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب