پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…
ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما...
چند سال گذشت و کمبود بچه رو
به وضوح حس می کردیم....
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو
گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره…
گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من
بود چی؟…سر
خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…
طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون
گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره
هردومون دید…با
این حال به همدیگه اطمینان می دادیم
که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو
می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…
علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از
خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می
شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من
نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…
دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و
اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام
طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش
کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی
جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه
رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشته بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم
ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دارنمی
شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن
اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر
بودم برگه رو همون جاپاره کنم…
اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز.
برچسبها:
داستان کاملا واقعی
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...
منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد. منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...
حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !
یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
برچسبها:
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!!
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقی به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني
برچسبها:
پس از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!"
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
برچسبها:
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.
یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور بازیها نداشت،
برچسبها:
اگر امام زمان ( عج ) برای ایرانیان به اندازه ی سبد کالا ارزش داشت.............
تا حالا آقا چند تا یار داشت!!؟؟؟
برچسبها:
روزی مردی خواب عجیبی دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند:
خدایا شکر.
برچسبها:
سلام به همه ی دوستان استقلالیم
خیلی وقته که از اصل موضوع وبلاگم دور شدم و امروز دوباره میخوام یه سری به وقایع اخیر بزنم
بعد از بردهای پیاپی استقلال و ماندن در صدر جدول ، چند هفته ای هست که تیم درباره دچار افت شده-
بعد از بازی بسیار کسل کننده دربی که به تساوی دست پیدا کرد ،استقلال در بازی های بعدی به برد دست پیدا نکرد و متحمل دو تساوی مقابل ذوب آهن و مس در لیگ برتر و یک شکست در برابر مس در جام حذفی شد .
یکی دیگه از عوامل ناکامی تیم ما ، رفتن بازیکنان اصلی تیم ، به دلایل مختلف هست!!!
مجتبی که ابتدا فصل رفت ، فرهادددددددددد قبل از نیم فصل اول خدافظی کرد، پژمان نیم فصل رفت، جواد که چن هفته پیش رفت ، آندو هم که قرار بود بره که قضیش کنسل شد!!!
من موندم ما چطور صدر جدولیم ، با وجود اینکه این همه بازیکنان کلیدیمون از تیم ما رفتن!!!
من امیدوارم این روال ناکامی استقلال به پایان برسه و استقلال بهترین تیم ایران و 54 تیم جهان در بازی امروز مقابل سایپا به پیروزی دست پیدا کند . انشالله
من نمیدونم این پرسپولیسی ها به چیشون مینازن!!!
به 60000000000 تومن بدهکاریشون!!!؟؟؟؟
به ستاره دار نبودن بلوزشون!!!!؟؟؟؟
به کار شیث که نمیشه به زبون آورد!!؟؟؟؟
یا اتفاق اخیر تو اردوی تیم ملی امید!!؟؟؟ها!!؟؟
دیگه چنتا دیگه ازین موارد بگم!!!!!
...
...
.
..
.
.
به امید برد تیم ما دربازی امروز
برچسبها:
يارو نشسته بود داشت تلويزيون ميديد که يهو عزرائيل اومد سراغش !
عزرائيل گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !
مرده يه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بيخيال ما بشو بذار واسه بعدا
عزرائيل : نه اصلا راه نداره ! همه چي طبق برنامست ! طبق ليست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار يه شربت بيارم خستگيت در بره بعد جونمو بگير .
عزرائيل قبول کرد و مرده رفت شربت بياره ! توي شربت 2 تا قرص خواب خيلي قوي ريخت !
عزرائيل وقتي شربته رو خورد به خواب عميقي فرو رفت . . .
مرده وقتي عزرائيل خواب بود ليستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر ليست و منتظر شد تا عزرائيل بيدار شه . . .
عزرائيل وقتي بيدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابي حال دادي خستگيم در رفت
به خاطر اين محبتت منم بيخيال تو ميشم و ميرم از آخر شروع به جون گرفتن مي کنم ...
برچسبها:
از گوسفندی پرسیدند:اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟
گوسفند گفت: من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند
از گرگی هم پرسیدند:اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟
گفت: من به گوسفند ها می اموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و ان ها را بكشند.
ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ ذاتشان تغییر نمی كند !!!..
برچسبها:
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .
من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.
تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.
بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم.
ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم
درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .
من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.
آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید
من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره
میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم
قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی
با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .
من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه
من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.
با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.
اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم
اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت ...
به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده
فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند
یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه
دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته
این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود.
آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.
اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.
من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.
من عاشقش هستم.
اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”
برچسبها:
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛
روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد وازین بابت خیلی خوشحال بود و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد
.
.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛
کیفش را باز کرد ؛
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
به نظر شما نکته ی این داستان چی بود !!!!؟؟؟
برچسبها:
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،
تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،
متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمیداشت، آن مرد هم همین کار را میکرد.
اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنشی نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بیادب چکار خواهد کرد؟
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی میخواست!
زن جوان حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان
که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست،
چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتی داخل هواپیما روی صندلیاش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد
و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد …
یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیتهایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد…
در صورتی که خودش آن موقع که فکر میکرد آن مرد دارد از بیسکوئیتهایش میخورد خیلی عصبانی شده بود.
و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرتخواهی نبود…
چهار چیز است که نمیتوان آنها را بازگرداند :
۱/ سنگ … پس از رها کردن!
۲/ حرف … پس از گفتن!
۳/ موقعیت… پس از پایان یافتن!
۴/ و زمان … پس از گذشتن!
چرا همیشه ما زودقضاوت میکنیم!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برچسبها:
حتما بخون!!!
مطمان باش ضرر نمیکنی و وقتتو هدر ندادی!!!!!!!!
مردی دیروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
سلام بابا ! یك سئوال از شما بپرسم ؟
- بله حتماً.چه سئوالی؟
- بابا ! شما برای هرساعت كار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میكنی؟
- فقط میخواهم بدانم.
- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار
پسر كوچك در حالی كه سرش پائین بود آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : میشود10 دلار به من قرض بدهید ؟
مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود كه پولی برای خریدن یك اسباب بازی مزخرف از من بگیری كاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت كارمی كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه وقت ندارم.
پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای
گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی كند؟
بعد از حدود یك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی تند وخشن رفتار كرده است. شاید واقعآ چیزی بوده كه او برای خریدنش به 10 دلار نیازداشته است.
به خصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خوابی پسرم ؟
- نه پدر ، بیدارم.
- من فكر كردم شاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسكناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این كه خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول كردی؟
پسر كوچولو پاسخ داد: برای اینكه پولم كافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا
می توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم ...
برچسبها:
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
برچسبها:
اعضای قبیله سرخ پوستان از رییس جدید می پرسند : آیا زمستان سختی در پیش است ؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت ، جواب میده : برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید. بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه : آقا امسال زمستون سردی در پیشه ؟
پاسخ : اینطور به نظر میاد ، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه ، یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه : شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید ؟
پاسخ : صد در صد ، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه : آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه ؟ پاسخ : بگذار اینطوری بگم ؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر ! رییس قبیله : از کجا می دونید ؟
پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن !
برچسبها:
برچسبها: