سلام به همه دوستان عزیزم

امسال دلم خیلی هوای شلمچه رو کرده بود و آخر به آرزوی خودم رسیدم...

آره - دیروز بود که مشکلم برطرف شد و من بعنوان آخرین نفر ،‌عازم جنوب میشم...

تو این راه دوستام خیلی کمکم کردند و برام دعا کردند....از همه شون تشکر میکنم.....

جالب اینه که به همه دوستام گفتم من نمیام ....و همه مطمان بودن که من دیگه نمیام.....فقط یه دوستام که مسئول بود ،‌میدونه که میخام برم.....با هم صحبت کردیم که به بقیه نگیم تا براشون سوپرایز باشه.....امروز دوستام میگفتن :....بیا....هر طور شده بیا.....اما من لو ندادم....امشب همه باهام خدافظی کردن و روبوسی کردن....تا حالا پیش من بودند و تازه رفتند....ما 3 ساعت دیگه حرکت میکنیم....و من ازین بابت خیلی خوشحالم....مطمانم فردا دوستام منو ببینم....اول شاخ درمیارن و بعد خیلی خوشحال میشن.......

شلمچه دارم میام

یا حق

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392برچسب:شلمچه ، دوستان ،‌شاخ ،‌خدافظی, | 1:59 | نویسنده : ارشیا |

سلام به همه دوستان

ببخشید از اینکه چند وقتی نبودم.....چون اصلا حالنداشتم......اما همیشه به وبتون سر میزدم......

امروز منتظر بودم استقلال با یک بازی خوب ، به یک برد خوب دست پیدا کنه....اما.....

بازی خوبی بود ، اما نتیجش اصلا خوب نبود...اونم بر اثر اشتباه سید مهدی رحمتی.......

امروز استقلال بازی خیلی خوبی کرد و موقعیت های خیلی خوبی هم داشت.....

اما روز خوب دروازه بان تیم حریف بود و بد شانشی استقلال....

استقلال تیم برتر میدان بود ،‌اما با اشتباه بچه گانه رحمتی ، بازی و شایدم آسیا رو از دست داد.....

برای صعود کار ما خیلی سخت شد...اما هنوز امیدواریم.....

به امید موفقیت استقلال در بازیهای آینده


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 21 اسفند 1392برچسب:استقلال , اشتباه , موفقیت , آسیا, | 1:39 | نویسنده : ارشیا |

شاگرد: استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان (عج) رو ببینم؟

استاد: شب یک غذای شور بخور، آب نخور و بخواب.


 شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت .

شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب می دیدم !خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب

می نوشم ، کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم!

در ساحل رودخانه ای مشغول ...!


استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛

تشنه امام زمان (عج) بشو تا خواب امام زمان (عج) را ببینی.


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:شاگرد ؛‌استاد ؛ آب ؛ امام زمان, | 1:37 | نویسنده : ارشیا |

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های

 قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست

 داشت خیره شد ویاد حرف پدرش افتاد”اگر تا پایان ماه هر روز بتونی

 تمام چسب زخم هایت رابفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم”

دخترک به کفش هانگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر

روز دست و پا یا صورت ۱۰۰نفر زخم بشه تا…و بعد شانه هایش

 رابالا انداخت و راه افتاد وگفت: نه… خدا نکنه…اصلآ کفش نمیخوام


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:دخترک ؛‌ کفش ؛‌چسب ؛‌دعا, | 1:28 | نویسنده : ارشیا |


معلم، شاگرد را صدا زد تا انشاء‌اش را درباره علم بهتر است یا ثروت بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت: ننوشتیم آقا..!

پس از تنبیه شدن با خط کش چوبی، او در گوشه کلاس ایستاده بود و در حالی که دست‌های

قرمز و باد کرده‌اش را به هم می‌مالید،

زیر لب می‌گفت :

آری! ثروت بهتر است چون می‌توانستم دفتری بخرم وانشایم را بنویسم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392برچسب:انشاٰ‌ ؛‌ ثروت ؛‌ علم ؛‌ تنبیه, | 1:24 | نویسنده : ارشیا |

سلام به دوستان

این روزا زیاد حالم رو به راه نیست ....

چند روزی شاید نتونم پست بزارم ...

جواب نظراتونومیدم وبهتون سر میزنم

ولی ان شالله از شنبه دوباره میام....

موفق باشید و برام دعا کنید


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1392برچسب:دوستا ، حال ، شنبه ، دعا, | 3:7 | نویسنده : ارشیا |

سلام به همه دوستانم که همیشه بهم سر میزنند و نظر میزارند

این پستم فرق داره

من امروز مدرک کارشناسی مو در رشته حسابداری از دانشگاه گرفتم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم - امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود -

ان شالله میخوام برای مقطع ارشد هم در این رشته ادامه تحصیل بدم -

امروز خیلی تو خرج افتادم  - هنوزم باید به خیلی ها شیرینی بدم -

هر کی بیاد خونمون ، حتما شیرینی میخوره -

ان شالله همه شما در زندگی و درستون موفق باشید


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392برچسب:درس ، کارشناسی ، حسابداری ، مدرک, | 1:41 | نویسنده : ارشیا |

خیلی همدیگرو دوس داشتیم انقدری دوس داشتیم که برا همدیگه

جون میدادیممن که دیگه انقدر عاشقش شده بودم که حاظر بودم برا

همه کار کنم  ، اونم همین طور -

داستان منو  علی از اون جایی شروع میشه که من داشتم با دوستم نگار

تو خیابون راه میرفتم یه پسره مزاحم میشه تو اون موقع علی اون جا بوده و

من و نگار و میبینه و میره با پسره دعوا میکنه و پسره هم چاقو در میاره و پهلوی

علی زخمی میشه یادمه اون موقع چقدر ترسیده بودم و گریه میکردم همون موقع من

و نگار علی رو  به بیمارستان میبریمو پرستار و دکترا دورش جمع میشن و.... اون لحظه

وقتی علی داشت دعوا میکرد علی رو که دیدم تنم لرزید دست و پاهام شل شد تو

بیمارستان بودیم  . من تقریبا هرروز به عیادتش میرفتم ولی موقع هایی که خانودش

دورش نبودن از اون موقع بیشتر عاشقش شدم و با هم صمیمی شدیم ولی فکر

میکردم علی توجهی نمیکنه درصورتی که علی بدتر از من بود . من بدجور میخواستمش

ولی نمیتونستم باهاش حرف بزنم تا اینکه یه روز علی شمارشو بهم داد و گفت منتظر

تماستم شماره رو گرفتم و خوش حال اومدم خونه بعد از دو روز بهش زنگ زدم .

اون دو روز اندازه 200 سال بود ولی نمیتونستم زودتر زنگ بزنم  ، زنگ زدم خودش بود

کلی باهم حرف زدیم  چه صدای قشنگی داشت .

 من و علی باهم دوست شده بودیم  ، روز

به روز به هم وابسته تر اگه یه روز نمیدیدمش خیلی ناراحت میشدم و دنیا

برام مثل جهنم بود . هر چی می گذشت ما عشقمون بهم کم نمیشد .

من 23 سالم شد و علی 25.

گفت که میخواد بیاد خواستگاریم ولی من میدونستم بابام نمیذاره.

ولی بازم به زور با التماس های علی اومدن خواستگاری . علی وضعش بد نبود

شغل خوبی داشت و طوری بود که بتونه یه خانواده رو بچرخونه ولی بابام گفت نه!!!!!!!

از اون به بعدمن همش گریه میکردم و به بابام التماس میکردم که بذاره ولی

اون گوشش نمیشنید انگار کر بود.

موضوع ما ادامه داشت که علی برای کارش

مجبور شد بره فرانسه

ولی گفت که برمیگرده به خدا خودش گفت خودم با دوتا گوشام شنیدم

ولی علی... علی بهم گفت میاد

ولی هواپیماشون تو راه برگشت سقوط میکنه و....

ولی من میدونم برمیگرده خودش بهم قول داده بود با گوشای خودم شنیدم پس

برمیگرده. علی من منتظرت میمونم علی دوست دارم علی هرچه قدرم طول بکشه

من پای عشقمون وایمیسدم اگه حتی کل عمرمم طول بکشه...

علی قولت یادت نره یه نفر چشم به راهته زودی برگرد. نمیدونم چرا منو خانوادم

آوردن اینجا ،  اخه این جا مال دیوانه هاس!!!!!!!!!

ولی من دیوونه نیستم باور کنید برمیگرده خودش بهم قول داده ، مگه نه علی میناتو

گذاشتن پیش چندتادیوونه . ای خداااااااااااااااااا مگه عشق دیوونه بازیه - دارم میمیرم .

پس کی میای منو از این جا ببری -  یادته بهم میگفتی یه روزی میرسه که تو برا همیشه

برا من میشی پس اون روز کی میرسه

زودی بیا مینات منتظره!!!!!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:عشق , دیوونه , دوست دارم , علی , مینا, | 1:50 | نویسنده : ارشیا |

از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند

.
خانمی گوشی را برداشت.


مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید

 

پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.


برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه.

 

میشود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟

 


آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.


گذشت .

 

روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه

 

شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.

 

در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی

 

بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت

 

مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل

 

 

شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس

 

مجلس بود.


خودش خواسته بود که پدرش در مجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را

 

به تأخیر انداخت.

 

عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید....

 

خواست که اتاق را خالی کنند....

 

فقط مادر و داماد بمانند و همرزم پدرش.......


همه رفتند......


گفت در تابوت را باز کنید..... باز کرد.....


گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده...... نشان داد.....


استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به

 

داماد با حالت ضجه گفت:

 

ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است.....

 

 

نگاه نکن که الان دراز کش است روزی

 

 

یلی بوده برای خودش

 

 

 

ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست.....

 

 

نکند روزی با خودت بگویی که

 

 

همسرم پدر ندارد


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:شهید , عروسی , دختر , مراسم, | 1:46 | نویسنده : ارشیا |

 

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود. اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا میپخت.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره .خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم .
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره .فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد…
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟ اون هیچ جوابی نداد….
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت. دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم .
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم .اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی… از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من. اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو .وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بیخبر؟
سرش داد زدم “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!” گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد: ” اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم . بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
همسایه ها گفتن که اون مرده. ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم. اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن .
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا. ..

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم....

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم .


آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی ...

به عنوان یک مادر نمیتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم...
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو ...

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


با همه عشق و علاقه من به تو!!!

 

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392برچسب:مادر ؛ مادر ، مادر ؛ عشق, | 1:25 | نویسنده : ارشیا |

سلام به همه ی استقلالی ها

هممون شاهد بودیم که دیروز استقلال یه بازی ضعیفی از خودش به نمایش گذاشت.....

نبودن خسرو و بخصوص آندو تاثیر چشمگیری در بازی تیم  داشت...

ملوان با جوونهایی که داشت سرسختانه جنگید و مزد برتریشو گرفت ....

قلعه نوعی هم گفته که ملوان از ما برتر بود و برد حقش بود....

گل اول اشتباه دفاع بود و سید مهدی...گل دوم حنیف نتونست یارشو خوب بگیره....گل سوم هم بیگ زاده جاموند....گل چهارم هم شانسی به سر مهاجم خورد و رفت گل....

ما به این 3 امتیاز نیاز اساسی داشتیم تا یه گام به قهرمانی نزدیکتر بشیم....اما طوری ما میخواستیم رقم نخورد

اشکالی نداره.... این بازی تموم شد....دیگه نباید فکر این باشیم که چرا باختیم....

باید به بازیهای آینده فکر کنیم....هنوز 3 بازی دیگه مونده و 9 امتیاز ....

باید در 3 بازی سختی که پیش روداریم سخت بجنگیم تا بتونیم قهرمان بشیم......

به امید قهرمانی استقلال


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:استقلال، قهرمانی ، امتیاز، باخت, | 17:28 | نویسنده : ارشیا |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب