برای عشق تمنا کن ولی خار نشو

براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده

براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو

 براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه

 براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن 

براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير

 براي عشق وصال كن ولي فرار نكن

 براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن

براي عشق بمير ولي كسي رو نكش .

 براي عشق خودت باش ولي خوب باش......

 

 

صـدای خـنـده مـعـشـوق دلـنـوازتـریـن صـدای دنـیـاس!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 29 دی 1393برچسب:عشق , بمير ؛ شمع , پروانه, | 16:6 | نویسنده : ارشیا |

خیلی همدیگرو دوس داشتیم انقدری دوس داشتیم که برا همدیگه

جون میدادیممن که دیگه انقدر عاشقش شده بودم که حاظر بودم برا

همه کار کنم  ، اونم همین طور -

داستان منو  علی از اون جایی شروع میشه که من داشتم با دوستم نگار

تو خیابون راه میرفتم یه پسره مزاحم میشه تو اون موقع علی اون جا بوده و

من و نگار و میبینه و میره با پسره دعوا میکنه و پسره هم چاقو در میاره و پهلوی

علی زخمی میشه یادمه اون موقع چقدر ترسیده بودم و گریه میکردم همون موقع من

و نگار علی رو  به بیمارستان میبریمو پرستار و دکترا دورش جمع میشن و.... اون لحظه

وقتی علی داشت دعوا میکرد علی رو که دیدم تنم لرزید دست و پاهام شل شد تو

بیمارستان بودیم  . من تقریبا هرروز به عیادتش میرفتم ولی موقع هایی که خانودش

دورش نبودن از اون موقع بیشتر عاشقش شدم و با هم صمیمی شدیم ولی فکر

میکردم علی توجهی نمیکنه درصورتی که علی بدتر از من بود . من بدجور میخواستمش

ولی نمیتونستم باهاش حرف بزنم تا اینکه یه روز علی شمارشو بهم داد و گفت منتظر

تماستم شماره رو گرفتم و خوش حال اومدم خونه بعد از دو روز بهش زنگ زدم .

اون دو روز اندازه 200 سال بود ولی نمیتونستم زودتر زنگ بزنم  ، زنگ زدم خودش بود

کلی باهم حرف زدیم  چه صدای قشنگی داشت .

 من و علی باهم دوست شده بودیم  ، روز

به روز به هم وابسته تر اگه یه روز نمیدیدمش خیلی ناراحت میشدم و دنیا

برام مثل جهنم بود . هر چی می گذشت ما عشقمون بهم کم نمیشد .

من 23 سالم شد و علی 25.

گفت که میخواد بیاد خواستگاریم ولی من میدونستم بابام نمیذاره.

ولی بازم به زور با التماس های علی اومدن خواستگاری . علی وضعش بد نبود

شغل خوبی داشت و طوری بود که بتونه یه خانواده رو بچرخونه ولی بابام گفت نه!!!!!!!

از اون به بعدمن همش گریه میکردم و به بابام التماس میکردم که بذاره ولی

اون گوشش نمیشنید انگار کر بود.

موضوع ما ادامه داشت که علی برای کارش

مجبور شد بره فرانسه

ولی گفت که برمیگرده به خدا خودش گفت خودم با دوتا گوشام شنیدم

ولی علی... علی بهم گفت میاد

ولی هواپیماشون تو راه برگشت سقوط میکنه و....

ولی من میدونم برمیگرده خودش بهم قول داده بود با گوشای خودم شنیدم پس

برمیگرده. علی من منتظرت میمونم علی دوست دارم علی هرچه قدرم طول بکشه

من پای عشقمون وایمیسدم اگه حتی کل عمرمم طول بکشه...

علی قولت یادت نره یه نفر چشم به راهته زودی برگرد. نمیدونم چرا منو خانوادم

آوردن اینجا ،  اخه این جا مال دیوانه هاس!!!!!!!!!

ولی من دیوونه نیستم باور کنید برمیگرده خودش بهم قول داده ، مگه نه علی میناتو

گذاشتن پیش چندتادیوونه . ای خداااااااااااااااااا مگه عشق دیوونه بازیه - دارم میمیرم .

پس کی میای منو از این جا ببری -  یادته بهم میگفتی یه روزی میرسه که تو برا همیشه

برا من میشی پس اون روز کی میرسه

زودی بیا مینات منتظره!!!!!!!


برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:عشق , دیوونه , دوست دارم , علی , مینا, | 1:50 | نویسنده : ارشیا |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما...

 چند سال گذشت و کمبود بچه رو

به وضوح حس می کردیم....

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه 

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشته بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دارنمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن

اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…  

توی دادگاه منتظرتمامضا…مهناز.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 30 بهمن 1392برچسب:عشق , بچه , آزمایشگاه , دادگاه, | 2:30 | نویسنده : ارشیا |

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


پی نوشت :

پس یاد گرفتید چی كار كنید دیگه، اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد به
زنتون بگید عزیزم تو فرار كن!!! من مردونه جلوی ببر رو می گیرم!

شــــــــــــــــــوخـــــــــــــــــــی کردم بابا

 

برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 22 فروردين 1392برچسب:زن,ببر,شوهر,عشق, | 20:12 | نویسنده : ارشیا |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب